میکروفن رو برداشت و گفت امشب شب عاشوراست و فرداشب هم شام غریبان و تمام. این سفره رو جمع میکنن. و من دارم به این فکر میکنم که همیشه یک بی اشتها بودم. مادرم همیشه سر سفره اصرار داشت که بخور دیگه، آخرش میمیری از کم خوردن. بیخیال بابا. خسته شدم.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت